رسم عاشقی...

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۱۶ ق.ظ


#داستان_عاشقانه_مذهبی

#قسمت_چهاردهم

#علی_زنده_است 


✔اول اصلا نشناختمش.چشمش که بهم افتاد رنگش پرید.

لب هاش می لرزید.چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ...

❤از خوشحالی زنده بودن علی ...

فقط گریه می کردم اما این خوشحالی 

چندان طول نکشید ...

اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.


💥قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.

من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.

🔘علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود.

سرسخت و محکم استقامت کرده بودو این ترفند جدیدشون بود.


✴اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.


❌با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم

می ترسیدم.می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه ...

 با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم.

نه برای خودم ، نه برای درد ، نه برای نجات مون ، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ...

🔶 التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.

ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید... 


🔷ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد،از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... 


🌟هر چند، بیشتر از زجر شکنجه درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... 

فقط به خدا التماس می کردم ؛

- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست.به علی کمک کن طاقت بیاره.


🔵بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم،شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ،منم جزء شون بودم ...

💮از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان. 

قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.

🍃بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... 

پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش .

تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:

علی زنده است ... 

من، علی رو دیدم ... 

علی زنده بود ...

💔بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم 

همه مون گریه می کردیم....


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


👈با ما همراه باشید....

داستان عاشقانه مذهبی ،



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۰۳
نادر حقانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی