عاشورا غیر از درسها، "عبرتهایى" هم دارد
جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ
چطور
شد جامعه اسلامى به محوریّت پیامبر عظیمالشّأن، بعد از 50 سال کارشان به
آنجا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعى کشتند؟!
انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه مىشود؟!

به گزارش گروه ویژهنامه ماه محرم باشگاه خبرنگاران؛
مقام معظم رهبری در 18 اردیبهشت سال 1377 در خطبهها نماز جمعه تهران به
تببین واقعه عاشورا و عبرتهایی که از واقعه بزرگ باید گرفت، پرداختند؛ در
ادامه متن کامل فرمایشات ایشان آمده است:
«در
خطبهى اوّل، بحثى دربارهى ماجراى عاشورا عرض مىکنم. اگرچه در این
زمینه، بسیار سخن گفته شده است و ما هم عرایضى کردهایم؛ اما هرچه اطراف و
جوانب این حادثهى عظیم و مؤثّر و جاودانه بررسى مىشود، ابعاد تازهتر و
روشنگریهاى بیشترى از آن حادثه آشکار مىشود و نورى بر زندگى ما مىتاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
یکى
بحث علل و انگیزههاى قیام امام حسین علیهالسّلام است، که چرا امام حسین
قیام کرد؛ یعنى تحلیل دینى و علمى و سیاسى این قیام. در این زمینه، ما
قبلاً تفصیلاً عرایضى عرض کردهایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهاى خوبى
کردهاند. امروز وارد آن بحث نمىشویم.
بحث دوم،
بحث درسهاى عاشوراست که یک بحث زنده و جاودانه و همیشگى است و مخصوص زمان
معیّنى نیست. درس عاشورا، درس فداکارى و دیندارى و شجاعت و مواسات و درس
قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکى از درسهاى عاشورا، همین انقلاب عظیم
و کبیرى است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند ابىعبداللَّه
الحسین علیهالسّلام انجام دادید. خود این، یکى از درسهاى عاشورا بود. در
این زمینه هم من امروز هیچ بحثى نمىکنم.
بحث
سوم، دربارهى عبرتهاى عاشوراست که چند سال قبل از این، ما این مسأله را
مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایى هم دارد. بحث عبرتهاى عاشورا
مخصوص زمانى است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که بگوییم
عمدهى این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنى زمان ما و کشور ما، که عبرت
بگیریم.
ما قضیه را اینگونه طرح کردیم که چطور
شد جامعهى اسلامى به محوریّت پیامبر عظیمالشّأن، آن عشق مردم به او، آن
ایمان عمیق مردم به او، آن جامعهى سرتاپا حماسه و شور دینى و آن احکامى که
بعداً مقدارى دربارهى آن عرض خواهم کرد، همین جامعهى ساخته و پرداخته،
همان مردم، حتّى بعضى همان کسانى که دورههاى نزدیک به پیامبر را دیده
بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آنجا رسید که جمع شدند، فرزند همین
پیامبر را با فجیعترین وضعى کشتند؟! انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از
این بیشتر چه مىشود؟!
زینب کبرى
سلاماللَّهعلیها در بازار کوفه، آن خطبهى عظیم را اساساً بر همین محور
ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون؟!». مردم کوفه
وقتى که سرِ مبارک امام حسین را بر روى نیزه مشاهده کردند و دختر على را
اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند.
فرمود: «أتبکون؟!»؛ گریه مىکنید؟! «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛
گریهتان تمامى نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التى نقضت غزلها
من بعد قوة انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم». این، همان برگشت است؛
برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنى هستید که پشمها یا پنبهها را با
مغزل نخ مىکند؛ بعد از آنکه این نخها آماده شد، دوباره شروع مىکند نخها
را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهاى رشتهى خود را پنبه
کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعهى اسلامى، در معرض
همین خطر هست.
امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار
بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت
انسانهاى غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟
او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعهى
اسلامى، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله.
عبرتهاى عاشورا اینجاست.
ما مردم این زمان،
بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کردهایم که آن راه را
مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را
برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز
هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه
ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را
آنچنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش
بیاید. عبرت عاشورا، اینجاست.
اوّلاً حادثه را
باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسى نگوید که حادثهى
عاشورا، بالاخره کشتارى بود و چند نفر را کشتند. همانطور که همهى ما در
زیارت عاشورا مىخوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة»،
مصیبت، خیلى بزرگ است. رزیّه، یعنى حادثهى بسیار بزرگ. این حادثه، خیلى
عظیم است. فاجعه، خیلى تکان دهنده و بىنظیر است.
براى
اینکه قدرى معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دورهى کوتاه را
از دورههاى زندگى حضرت ابىعبداللَّهالحسین علیهالسّلام اجمالاً مطرح
مىکنم. شما ببینید این شخصیتى که انسان در این سه دوره مىشناسد، آیا
مىتوان حدس زد که کارش به آنجا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت
جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همهى یاران و اصحاب و
اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
این
سه دوره، یکى دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانى آن حضرت، یعنى
دوران بیستوپنجسالهى تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست
سالهى بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثهى کربلاست.
در
دوران حیات پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیدهى سوگلى
پیامبر. پیامبر اکرم دخترى به نام فاطمه دارد که همهى مردم مسلمان در آن
روز مىدانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة»؛ اگر کسى
فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضى لرضاها» اگر کسى او
را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببینید، این دختر چقدر عظیمالمنزله
است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او اینگونه حرف
مىزند. این مسألهاى عادّى نیست.
پیامبر اکرم
این دختر را در جامعهى اسلامى به کسى داده است که از لحاظ افتخارات، در
درجهى اعلاست؛ یعنى علىبنابىطالب علیهالسّلام. او، جوان، شجاع، شریف،
از همه مؤمنتر، از همه باسابقهتر، از همه شجاعتر و در همهى میدانها حاضر
است. کسى است که اسلام به شمشیر او مىگردد؛ هر جایى که همه در مىمانند،
این جوان جلو مىآید، گرهها را باز مىکند و بنبستها را مىشکند. این
داماد محبوب عزیزى که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندى، بلکه به خاطر عظمت
شخصیت اوست، همسر نودیدهى پیامبر است. کودکى از اینها متولّد شده است و او
حسینبنعلى است.
البته همهى این حرفها
دربارهى امام حسن علیهالسّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام
حسین علیهالسّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسى که رئیس دنیاى اسلام،
حاکم جامعهى اسلامى و محبوب دل همهى مردم، او را در آغوش مىگیرد و به
مسجد مىبرد. همه مىدانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او
روى منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعى مىگیرد و به
زمین مىافتد. پیامبر از منبر پایین مىآید، او را در بغل مىگیرد و آرامش
مىکند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر دربارهى
امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدى شباب اهل الجنّه»؛(64)
اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر
مىفرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنى در دوران شش، هفت سالگى هم در حدّ
یک جوان است؛ مىفهمد، درک مىکند، عمل مىکند، اقدام مىکند، ادب مىورزد و
شرافت در همهى وجودش موج مىزند. اگر آن روز کسى مىگفت که این کودک به
دست امّت همین پیامبر، بدون هیچگونه جرم و تخلّفى به قتل خواهد رسید، براى
مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب
کردند که یعنى چه؛ مگر مىشود؟!
دورهى دوم،
دورهى بیستوپنجسالهى بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است.
حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت مىجوید، در کارهاى
بزرگ دخالت مىکند، همه او را به عظمت مىشناسند؛ نام بخشندگان که مىآید،
همهى چشمها به سوى او برمىگردد. در هر فضیلتى، در میان مسلمانان مدینه و
مکه، هر جایى که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدى مىدرخشد. همه براى او
احترام قائلند. خلفاى زمان، براى او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او،
تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل مىکنند و نامش را به عظمت مىآورند. جوان
نمونهى دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسى مىگفت که همین جوان، به
دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمىکرد.
دورهى
سوم، دورهى بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنى دورهى غربت اهل بیت.
امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینهاند. امام حسین، بیست سال
بعد از این مدت، به صورت امام معنوى همهى مسلمان، مفتى بزرگ همهى
مسلمانان، مورد احترام همهى مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل
تمسّک و توسّل همهى کسانى که مىخواهند به اهل بیت اظهار ارادتى بکنند، در
مدینه زندگى کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به
معاویه نامه مىنویسد؛ نامهاى که اگر هر کسى به هر حاکمى بنویسد، جزایش
کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را مىگیرد، مىخواند، تحمّل
مىکند و چیزى نمىگوید. اگر در همان اوقات هم کسى مىگفت که در آیندهى
نزدیکى، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّمکنندهى اسلام و قرآن
در نظر هر بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود -
آن هم با آن وضع - هیچکس تصوّر هم نمىکرد؛ اما همین حادثهى باورنکردنى،
همین حادثهى عجیب و حیرتانگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانى کردند؟ همانهایى
که به خدمتش مىآمدند و سلام و عرض اخلاص هم مىکردند. این یعنى چه؟ معنایش
این است که جامعهى اسلامى در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام
تهى شده است. ظاهرش اسلامى است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر اینجاست.
نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و
عدّهاى هم طرفدار اهلبیتند!
اهلبیت محترمند؛
آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما درعینحال وقتى جامعه تهى و پوک شد،
این اتّفاق مىافتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت اینجاست که چه کار کنیم جامعه
آنگونه نشود. ما باید بفهمیم که آنجا چه شد که جامعه به اینجا رسید.
این، آن بحث مشروح و مفصّلى است که من مختصرش را مىخواهم عرض کنم.
اوّل
به عنوان مقدّمه عرض کنم: پیامبر اکرم نظامى را به وجود آورد که خطوط اصلى
آن چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلى، چهار چیز را عمده یافتم: اوّل،
معرفت شفّاف و بىابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت
نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به
پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت. همین معرفت بود که به علم و علم اندوزى منتهى
شد و جامعهى اسلامى را در قرن چهارم هجرى به اوج تمدّن علمى رساند.
پیامبر نمىگذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبى از قرآن هست که
مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایى که ابهامى به وجود مىآمد، یک آیه نازل
مىشد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلى دوم،
عدالت مطلق و بىاغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداریهاى عمومى و
نه خصوصى - امکاناتى که متعلّق به همهى مردم است و باید بین آنها با
عدالت تقسیم شود - عدالت در اجراى حدود الهى، عدالت در مناصب و مسوؤلیتدهى
و مسؤولیت پذیرى. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهى
مساوات، ظلم است. عدالت، یعنى هر چیزى را به جاى خود گذاشتن و به هر کسى
حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بىاغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در
جامعهى اسلامى از چارچوب عدالت خارج نبود.
سوم،
عبودیّت کامل و بىشریک در مقابل پروردگار؛ یعنى عبودیّت خدا در کار و عمل
فردى، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت
جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگى مردم و مناسبات اجتماعى میان مردم بر
مبناى عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانى دارد.
چهارم،
عشق و عاطفهى جوشان. این هم از خصوصیّات اصلى جامعهى اسلامى است؛ عشق به
خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه»، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و
یحبّ المتطهّرین»، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونى یحببکم اللَّه».
محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسى؛
مستحّب است که به فرزند محبّت کنى؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزى و
محبّت کنى؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنى و محبّت داشته باشى؛
محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فى القربى».
پیامبر
این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر
حکومت را ده سال همینطور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجى
است؛ کار دفعى نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش مىکرد که این
پایهها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، براى اینکه
بتواند مردمى را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان
خیلى کمى است. جامعهى جاهلى، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم
معرفتى نداشتند، در حیرت و جهالت زندگى مىکردند، عبودیّت هم نداشتند؛
طاغوت بود، طغیان بود، عدالتى هم وجود نداشت؛ همهاش ظلم بود، همهاش تبعیض
بود - که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت،
بیانات عجیب و شیوایى دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنرى است؛ «فى فتن داستهم
باخفافها و وطئتهم باظلافها» - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک
مىکردند، کسى را از فلان قبیله بدون جرم مىکشتند - «تو از قبیلهى ما یکى
را کشتى، ما هم باید از قبیلهى شما یکى را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا
نباشد؛ بىگناه باشد، یا بىخبر باشد؛ جفاى مطلق، بىرحمى مطلق، بىمحبّتى و
بىعاطفگى مطلق.
مردمى را که در آن جوّ بار
آمدند، مىشود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان
کرد؛ اما نمىشود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آنچنان نفوذ
داد که بتوانند به نوبهى خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم
پىدرپى مسلمان مىشدند. مردمى بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمى
بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسألهى «وصایت»ى که شیعه به
آن معتقد است، در اینجا شکل مىگیرد. وصایت، جانشینى و نصب الهى، سرمنشأش
اینجاست؛ براى تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل
وصایتهایى که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسى مىمیرد، براى پسر خودش
وصیت مىکند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامههاى او باید ادامه
پیدا کند.
حالا نمىخواهیم وارد بحثهاى کلامى
شویم. من مىخواهم تاریخ را بگویم و کمى تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را
شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این
بحث، متعلّق به شیعه و سنّى و همهى فِرَق اسلامى است. همه باید به این
بحث توجّه کنند؛ چون این بحث براى همه مهم است.
و
اما ماجراهاى بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعهى
اسلامى از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را
هم بایستى در اینجا نگاه کرد. البته بنایى که پیامبر گذاشته بود، بنایى
نبود که به زودى خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه
مىکنید، همه چیز - غیر از همان مسألهى وصایت - سرجاى خودش است: عدالتِ
خوبى هست، ذکْرِ خوبى هست، عبودیّت خوبى هست. اگر کسى به ترکیب کلى جامعهى
اسلامى در آن سالهاى اوّل نگاه کند، مىبیند که علىالظّاهر چیزى به قهقرا
نرفته است. البته گاهى چیزهایى پیش مىآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذارى و
شالودهریزى پیامبر را نشان مىدهد. ولى این وضع باقى نمىماند. هر چه
بگذرد، جامعهى اسلامى بتدریج به طرف ضعف و تهىشدن پیش مىرود.
نکتهاى
در سوره مبارکهى حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام.
وقتى که انسان به پروردگار عالم عرض مىکند «اهدنا الصّراط المستقیم»- ما
را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا
مىکند: «صراط الّذین انعمت علیهم»؛ راه کسانى که به آنها نعمت دادى. خدا
به خیلیها نعمت داده است؛ به بنى اسرائیل هم نعمت داده است: «یا
بنىاسرائیل اذکروا نعمتى الّتى انعمت علیکم». نعمت الهى که مخصوص انبیا و
صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین و
الصّدّیقین و الشّهداء و الصّالحین». آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما
بنىاسرائیل هم نعمت داده شدهاند.
کسانى که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند:
یک
عدّه کسانى که وقتى نعمت الهى را دریافت کردند، نمىگذارند که خداى متعال
بر آنها غضب کند و نمىگذارند گمراه شوند. اینها همانهایى هستند که شما
مىگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر
علمى و ادبیش، براى «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این
است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین»؛ آن کسانى که مورد نعمت قرار
گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک
دسته هم کسانى هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل
کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه
افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد
یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسى، با حضرت موسى
و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصارى هستند؛ چون
نصارى گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا
لااقل اکثریتشان اینطور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این
نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» مىرفت؛ لذا وقتى که امام حسین
علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتى از امام صادق علیهالسّلام نقل شده
است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه
تعالى على اهل الارض»؛ وقتى که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا
دربارهى مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعهى مورد نعمت الهى،
به سمت غضب سیر مىکند؛ این سیر را باید دید. خیلى مهمّ است، خیلى سخت
است، خیلى دقّت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند
مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعى پیدا کردند. حالا خواصى که گمراه
شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در
کتابهاى تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر»
نقل مىکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمىکنم؛ حتى از مدارک مورّخان اهل
سنّتى که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابنقتیبه -
هم نقل نمىکنم. «ابنقتیبهى دینورى» در کتاب «الامامة و السیّاسة»،
چیزهاى عجیبى نقل مىکند که من همهى آنها را کنار مىگذارم.
وقتى
آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مىنگرد، حس مىکند که کتاب او
داراى عصبیّت اموى و عثمانى است. البته احتمال مىدهم که به جهتى ملاحظه
مىکرده است. در قضایاى «یوم الدّار» که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و
بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، مىگوید علّت این
حادثه چیزهایى بود که من آنها را ذکر نمىکنم: «لعلل»؛ علّتهایى دارد که
نمىخواهم بگویم. وقتى قضیهى جناب «ابىذر» را نقل مىکند و مىگوید
معاویه جناب ابىذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه
فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مىنویسد چیزهایى اتّفاق افتاده است
که من نمىتوانم بنویسم. حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما -
خودسانسورى داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و
نه هواى تشیّع دارد؛ فردى است که احتمالاً هواى اموى و عثمانى هم دارد.
همهى آنچه که من از حالا به بعد نقل مىکنم، از ابناثیر است.
چند
مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟
من دقّت که مىکنم، مىبینم همهى آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم
معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض مىکنم که عین تاریخ است.
«سعیدبنعاص»
یکى از بنىامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از
«ولیدبنعقبةبنابىمعیط» - همان کسى که شما فیلمش را در سریال امام على
دیدید؛ همان ماجراى کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبنعاص» روى کار آمد، تا
کارهاى او را اصلاح کند. در مجلس او، فردى گفت که «ما اجود طلحة؟»؛
«طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولى به کسى داده بود،
یا به کسانى محبّتى کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل
النشاستج لحقیق ان یکون جوادا». یک مزرعهى خیلى بزرگ به نام «نشاستج» در
نزدیکى کوفه بوده است - شاید همین نشاستهى خودمان هم از همین کلمه باشد -
در نزدیکى کوفه، سرزمینهاى آباد و حاصلخیزى وجود داشته است که این مزرعهى
بزرگ کوفه، ملک طلحهى صحابى پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبنعاص گفت:
کسى که چنین ملکى دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لى مثله» -
اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً»، گشایش مهمى
در زندگى شما پدید مىآوردم؛ چیزى نیست که مىگویید او جواد است! حال شما
این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و
ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگىاى داشتند و
به دنیا با چه چشمى نگاه مىکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع
به اینجا رسیده است.
نمونهى بعدى، جناب
«ابوموسى اشعرى» حاکم بصره بود؛ همین ابوموساى معروف حکمیّت. مردم
مىخواستند به جهاد بروند، او بالاى منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد.
در فضیلت جهاد و فداکارى، سخنها گفت. خیلى از مردم اسب نداشتند که سوار
شوند بروند؛ هر کسى باید سوار اسب خودش مىشد و مىرفت. براى اینکه
پیادهها هم بروند، مبالغى هم دربارهى فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا
جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش
در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایى که اسب هم داشتند، گفتند ما هم
پیاده مىرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الى فرسهم»؛ به اسبهایشان حمله کردند،
آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادى محروم
مىکنید؛ ما مىخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهاى
هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشترى بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم،
ببینیم حاکمى که اینطور دربارهى جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون
مىآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم مىگیریم که
پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او مىگوید: وقتى که
ابوموسى از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره على اربعین بغلاً»؛ اشیاى
قیمتى که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان
جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتبارى نداشت. یک وقت دیدید که
در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید.
این همه اشیاى قیمتى را که دیگر نمىتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛
راهش نمىدهند. هر جا مىرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیاى
قیمتى او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان
جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه»؛ آنهایى که پیاده شده بودند، آمدند و
زمام اسب جناب ابوموسى را گرفتند. «و قالو احملنا على بعض هذا الفضول»؛ ما
را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ مىبرى؟
ما پیاده مىرویم؛ ما را هم سوار کن. «و ارغب فى المشى کما رغبتنا»؛ همان
گونه که به ما گفتى پیاده راه بیفتید، خودت هم قدرى پیاده شو و پیاده راه
برو. «فضرب القوم بسوطه»؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت
بروید، بیخودى حرف مىزنید! «فترکوا دابة فمضى»، از اطرافش پراکنده و
متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و
شکایت کردند؛ او هم ابوموسى را عزل کرد. اما ابوموسى یکى از اصحاب پیامبر و
یکى از خواص و یکى از بزرگان است؛ این وضع اوست!
مثال
سوم: «سعدبن ابىوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن
وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را براى حکومت و ادارهى امور مردم
مىگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایى مىگذاشتند که او مستقیم به خودِ
خلیفه جواب مىداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابىوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال،
«عبداللَّهبن مسعود» که از صحابهى خیلى بزرگ و عالى مقام محسوب مىشد. او
از بیتالمال مقدارى قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمىدانم - بعد هم
ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال
را بده. «سعدبن ابىوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و
جنجال کردن. جناب «هاشمبنعتبةبنابىوقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین
علیهالسّلام و مرد خیلى بزرگوارى بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو
از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه مىکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را
به گونهاى حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او بههرحال
مرد امینى است. رفت عدّهاى از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از
داخل خانهاش بیرون بکشید - معلوم مىشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر
دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. بهخاطر
اینکه «سعدبنابىوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمىداد، جنجال بزرگى
به وجود آمد. حالا «سعدبن ابىوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شوراى شش نفره،
یکى از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر مىگوید:
«فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه»؛ این اوّل حادثهاى بود که در آن، بین
مردم کوفه اختلاف شد؛ بهخاطر اینکه یکى از خواص، در دنیاطلبى اینطور پیش
رفته است و از خود بىاختیارى نشان مىدهد!
ماجراى
دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنى همین منطقهى تونس و مغرب - را فتح
کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به
مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادى بوده است. البته در
اینجایى که این را نقل مىکند، آن نیست؛ اما در جاى دیگرى که داستان همین
فتح را مىگوید، خمس مفصلى بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه
رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم مىخرم؛ به او
فروختند! پانصدهزار درهم، پول کمى نبود؛ ولى آن اموال، خیلى بیش از اینها
ارزش داشت. یکى از مواردى که بعدها به خلیفه ایراد مىگرفتند، همین حادثه
بود. البته خلیفه عذر مىآورد و مىگفت این رَحِم من است؛ من «صلهى رَحِم»
مىکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، مىخواهم به او کمک کنم! بنابراین،
خواص در مادیّات غرق شدند.
ماجراى بعدى: «استعمل
الولید بن عقبةبنابىمعیط على الکوفه»؛ «ولیدبنپ-عقبة» را - همان ولیدى
که باز شما او مىشناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابى وقّاص» به
حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنىامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتى که
وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنى چه؟ آخر این آدم، آدمى است که حکومت به او
بدهند؟! چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسى
است که آیهى شریفهى «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» دربارهى اوست. قرآن
اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبرى آورد و عدّهاى در خطر افتادند و
بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقى خبرى آورد، بروید
به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این،
متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایى آدمها را ببینید!
این آدمى که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن
را هم مردم هر روز مىخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابى وقّاص»
و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتى
چشمش به او افتاد، گفت من نمىدانم تو بعد از اینکه ما از مدینه آمدیم،
آدم صالحى شدى یا نه! عبارتش این است: «ما ادرى اصلحت بعدنا ام فسد
النّاس»؛ تو صالح نشدى، مردم فاسد شدند که مثل تویى را به عنوان امیر به
شهرى فرستادند! «سعدبنابىوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگرى. گفت:
«اکست بعدنا ام حمقنا بعدک»؛ تو که آدم احمقى بودى، حالا آدم باهوشى
شدهاى، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهاى؟! ولید
در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق»؛ ناراحت نشو «سعدبن ابى وقّاص»،
«کل ذلک لم یکن»؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهاى؛ «و انّما
هوالملک»؛ مسأله، مسألهى پادشاهى است! - تبدیل حکومت الهى، خلافت و ولایت
به پادشاهى، خودش داستان عجیبى است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون»؛ یکى
امروز متعلّق به اوست، یکى فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست مىگردد.
«سعدبنابىوقّاص»، بالاخره صحابى پیامبر بود. این حرف براى او خیلى
گوشخراش بود که مسأله، پادشاهى است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً»؛
گفت: مىبینیم که شما قضیهى خلافت را به پادشاهى تبدیل کردهاید!
یک
وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»؛ به نظر تو، من
پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبرى بود؛ از صحابهى
عالىمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلى مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او
این حرف را گفت. «قال له سلمان»، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض
المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر»؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر
از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم بردارى، «و وضعته فى غیر حقّه»؛ نه اینکه
براى خودت بردارى؛ در جایى که حقّ آن نیست، آن را بگذارى، «فانت ملک لا
خلیفة»، در آن صورت تو پادشاه خواهى بود و دیگر خلیفه نیستى. او معیار را
بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر»؛ عمر گریه کرد. موعظهى
عجیبى است. مسأله، مسألهى خلافت است. ولایت، یعنى حکومتى که همراه با
محبّت، همراه با پیوستگى با مردم است، همراه با عاطفهى نسبت به آحاد مردم
است، فقط فرمانروایى و حکمرانى نیست؛ اما پادشاهى معنایش این نیست و به
مردم کارى ندارد. پادشاه، یعنى حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد،
مىکند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این
چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفاى راشدین»
است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت مىدادند، پیامبر را سالهاى متمادى
درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسى مثل
علىبنابىطالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله
از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههاى کوچکى از خواص است. البته اگر کسى
در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیهى تواریخِ معتبر در نزد همهى
برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل
هست.
طبیعى است که وقتى عدالت نباشد، وقتى
عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک مىشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب مىشود. یعنى
در آن جامعهاى که مسألهى ثروتاندوزى و گرایش به مال دنیا و دل بستن به
حُطام دنیا به اینجاها مىرسد، در آن جامعه کسى هم که براى مردم معارف
مىگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودى تازه مسلمانى که پیامبر را هم ندیده است!
او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابىبکر هم مسلمان نشده است؛
زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضى «کعب الاخبار»
تلفّظ مىکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است.
حبر، یعنى عالمِ یهود. این کعب، قطب علماى یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد
بنا کرد راجع به مسائل اسلامى حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود
که جناب ابىذر وارد شد؛ چیزى گفت که ابىذر عصبانى شد و گفت که تو حالا
دارى براى ما از اسلام و احکام اسلامى سخن مىگویى؟! ما این احکام را
خودمان از پیامبر شنیدهایم.
وقتى معیارها از دست
رفت، وقتى ارزشها ضعیف شد، وقتى ظواهر پوک شد، وقتى دنیاطلبى و مالدوستى
بر انسانهایى حاکم شد که عمرى را با عظمت گذرانده و سالهایى را بىاعتنا به
زخارف دنیا سپرى کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند،
آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسى سررشتهدار امور معارف الهى و
اسلامى مىشود؛ کسى که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، مىگوید؛ نه
آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضى مىخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان
سابقهدار مقدّم کنند!
این مربوط به خواص است. آن
وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتى خواص به سَمتى رفتند، دنبال آنها
حرکت مىکنند. بزرگترین گناه انسانهاى ممتاز و برجسته، اگر انحرافى از آنها
سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیارى از مردم مىشود. وقتى
دیدند سدها شکست، وقتى دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها مىگویند، جریان
دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل مىشود، رفتار مىگردد، آنها هم آن
طرف حرکت مىکنند.
و اما یک ماجرا هم از عامّهى
مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتى که از شهرهاى مفتوح
مىگیریم، بین مردم خودمان تقسیم مىکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد
شدهاند؛ اجازه مىدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم
بصره براى مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان
آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشى، آنکه مثل کوه، استوار
ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانى که تکان نخورند - اما
زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم براى ما اینطور بخواه و
دو شهر هم تو براى ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمىکنم. بنا کردند
به عمّار حمله کردن و بدگویى کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل
کرد!
شبیه این ماجرا براى ابىذر و دیگران هم
اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکى از همین افراد بود. وقتى
که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک مىشود. عبرت،
اینجاست.
عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعى
را دیر مىفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنى این. تقوا یعنى آن کسانى که
حوزهى حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانى هم که
حوزهى حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم
مواظب دیگران باشند. آن کسانى که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم
مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبى، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و
به سمت خودخواهى نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد
کنند و ثروتهاى فراوان به وجود آورند؛ اما براى شخص خودشان نخواهند؛ این بد
است. هر کس بتواند جامعهى اسلامى را ثروتمند کند و کارهاى بزرگى انجام
دهد، ثواب بزرگى کرده است. این کسانى که بحمداللَّه توانستند در این چند
سال کشور را بسازند، پرچم سازندگى را در این کشور بلند کنند، کارهاى بزرگى
را انجام دهند، اینها کارهاى خیلى خوبى کردهاند؛ اینها دنیاطلبى نیست.
دنیاطلبى آن است که کسى براى خود بخواهد؛ براى خود حرکت کند؛ از بیتالمال
یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن براى خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب
باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت
جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست مىشود و به نقطهاى مىرسد که فقط
یک پوستهى ظاهرى باقى مىماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش مىآید -
امتحان قیام ابىعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود مىشود!
گفتند
به تو حکومت رى را مىخواهیم بدهیم. رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ
پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استاندارى امروز نبود. امروز استانداران ما یک
مأمور ادارى هستند؛ حقوقى مىگیرند و همهاش زحمت مىکشند. آن زمان
اینگونه نبود. کسى که مىآمد حاکم شهرى مىشد، یعنى تمام منابع درآمد آن
شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید براى مرکز بفرستد، بقیهاش هم در
اختیار خودش بود؛ هر کار مىخواست، مىتوانست بکند؛ لذا خیلى برایشان اهمیت
داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلى نروى، از حاکمیت رى خبرى نیست.
اینجا یک آدم ارزشى، یک لحظه فکر نمىکند؛ مىگوید مردهشوى رى را ببرند؛
رى چیست؟ همهى دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلى اخم هم نمىکنم؛
من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمىکشم؛ من بروم حسینبنعلى و فرزندانش
را بکشم که مىخواهید به من رى بدهید؟! آدمى که ارزشى باشد، اینطور است؛
اما وقتى که درون تهى است، وقتى که جامعه، جامعهى دور از ارزشهاست، وقتى
که آن خطوط اصلى در جامعه ضعیف شده است، دست و پا مىلغزد؛ حالا حدّاکثر یک
شب هم فکر مىکند؛ خیلى حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر
کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این،
فکر کردنش ارزشى نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک رى را
مىخواهم! البته خداى متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من!
فاجعهى کربلا پیش مىآید.
در اینجا یک کلمه
راجع به تحلیل حادثهى عاشورا بگویم و فقط اشارهاى بکنم. کسى مثل
حسینبنعلى علیهالسّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قیام مىکند، براى
اینکه جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط مىرفت تا به آنجا برسد
که هیچ چیز باقى نماند؛ که اگر یک وقت مردمى هم خواستند خوب زندگى کنند و
مسلمان زندگى کنند، چیزى در دستشان نباشد. امام حسین مىایستد، قیام
مىکند، حرکت مىکند و یکتنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار مىگیرد.
البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان على اصغرش را، جان
على اکبرش را و جان عباسش را فدا مىکند؛ اما نتیجه مىگیرد.
«و
انا من حسین»؛ یعنى دین پیامبر، زنده شدهى حسینبنعلى است. آن روى قضیه،
این بود؛ این روى سکه، حادثهى عظیم و حماسهى پُرشور و ماجراى عاشقانهى
عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمىشود قضایاى کربلا
را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسینبنعلى در این
تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانهروز - از عصر تاسوعا تا عصر
عاشورا - چه کرده و چه عظمتى آفریده است! لذاست که در دنیا باقى مانده و تا
ابد هم خواهد ماند. خیلى تلاش کردند که حادثهى عاشورا را به فراموشى
بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز مىخواهم از
روزى مقتلِ «ابنطاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و
چند صحنه از این صحنههاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. البته این
مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبنطاووس - که علىبنطاووس باشد -
فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است،
استاد فقهاى بسیار بزرگى است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلى برجستهاى
است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان
مقاتل زیادى است. استادشان - ابن نَما - مقتل دارد، «شیخ طوسى» مقتل دارد،
دیگران هم دارند. مقتلهاى زیادى قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف»
آمد، تقریباً همهى آن مقاتل، تحتالشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى
است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند
جمله از اینها را مىخوانم.
یکى از این قضایا،
قضیهى به میدان رفتن «قاسمبنالحسن» است که صحنهى بسیار عجیبى است.
قاسمبنالحسن علیهالصّلاةوالسّلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام
حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف
نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیهالسّلام فرمود که
این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و
اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهارده ساله عرض کرد: عمو
جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این
نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشته شدن در ذائقهى
تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»؛ از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن
جهتگیرىِ ارزشى در خاندان پیامبر است. تربیتشدههاى اهل بیت اینگونهاند.
این نوجوان از کودکى در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنى تقریباً سه،
چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را
بزرگ کرده است؛ مربّى به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این
نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل اینگونه ذکر مىکند: «قال الرّاوى: و
خرج غلام». آنجا راویانى بودند که ماجراها را مىنوشتند و ثبت مىکردند.
چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل مىشود. از قول یکى از آنها نقل مىکند
و مىگوید: همینطور که نگاه مىکردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههاى
ابىعبداللَّه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر»؛ چهرهاش مثل
پارهى ماه مىدرخشید. «فجعل یقاتل»؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.»
۹۳/۰۸/۰۹