ملازم حرم

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ق.ظ


چشم هایش را روی هم بست تا کمی آرام شود دلشوره خواب ارام وقرارش را گرفته بود به ساعت دیواری نگاهی انداخت عقربه ها ساعت 5صبح را نشان می داد دیگر خوابیدن جایز نبود بلند شد به سمت آشپزخانه رفت زیر گاز را روشن کرد باید زینب را به مهد می برد در اتاق  زینب را نیمه باز کرد در خواب عمیق وکودکانه بود دلش نیامد که بیدارش کند  درب اتاق را بست کمی مکث کرد دلس آشوب بود مادرش سفارش کرده بود که هر وقت دلشوره داشتی دورکعت نماز بخوان وضو گرفت وبه نماز ایستاد کمی آرام شد شروع به خواندن تسبیحات کرد چند روز پیش که  با احمد تلفنی صحبت کرده بود از آمدنش گفت ازاینکه نی خواهد چند روزی در کنار زینب باشد همیشه به حال دوستان شهیدش غبطه می خورد همیشه می گفت اگر دلت از روزگار گرفت یاد بانوی صبر حضرت زیبب (س) در تحمل مصیب باش علاقه زیادی به بانو زینب کبری داشت به این گفته های احمد که فکر کرد آرام گرفت ولی هنوز دلشوره خواب دیشب در وجودش بود گوشی را برداشت وشماره احمد را گرفت یکی از دوستانش گوشی را جواب داد وگفت که احمد برای کاری بیرون رفته اگر آمد می گوید تماس بگیرد گوشی را گذاشت صدای زنگ ساعت بلند شد وقت مهد رفتن  بود زینب را بیدار کرد مهد کودک نزدیک خانه بود بعد از رساندن زینب ودرطول مسیر به خواب دیشب وتماس صبح فکر می کرد درب  را باز کرد به ساعت خیره شد چند ساعتی از تماس اش گذشته بود احمد کسی نبود که تماس او را بی جواب بگذارد در همین افکار بود که صدای زنگ گوشی بلند شد گوشی را برداشت

محسن برادر بزرگتر احمد بود ودراین چند وقت که احمد به ماموریت می رفت پیگیری کارها را انجام می داد بعداز احوال پرسی ماجرای تماس صبح را گفتم وخواستم که پیگیری کند تا از احوال  احمد مطلع شود ساعت 11/30دقیقه بود که محسن  تماس گرفت وگفت :

نگران نباش ماموریت احمد تمام شده وآماده گرفتن مرخصی وعزیمت به تهران است احتمال دارد تلفن همراهش آنتن ندهد یاخاموش باشد وبلافاصله بعد از خداحافظی گوشی را قطع کرد ازحالت گفتار احمد به دلم افتاد که اتفاقی برای احمد افتاده دلشوره دوباره به جانش افتاد باید اماده می شد تا زینب را از مهد بیاورد  سرراه صدای اذان ظهر بلند شد به مسجدی که احمد درآن فعالیت داشت واز آنجا عازم سوریه شده بود رفت  حاج آقای فقیه امام جماعت مسجد برای نماز آماده می شد ماجرای خواب دیشب را بازگو کرد واز او خواست که تعبیر خوابش را بگوید آقای فقیه قرآن رابوسید وباداشاره انگشت قرآن را بازکرد بعد از خواندن کمی مکث کرد قرآن  نیمه باز بود وآقای فقیه به گوشه ای خیره شده بود نگاهی به من کرد ولی دوباره سکوت کرد  و دوباره نگاهش را روی قرآن انداخت گویی ازبازگو کردن تعبیر شانه خالی می کرد خیلی آرام شدم واثر دلشوره را دیگر نداشتم روبه امام جماعت کردم وگفتم :

احمد شهید شده خیالتان راحت باشد شما تعبیرتان را بگویید ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۷
نادر حقانی

نظرات (۲)

۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۹ شارژک | www.sharjak.net
با آرزوی موفقیت
انصافا کار ملازمام حرم کم از مدافعانش نیست!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی